عنوان:اوضاع چطوره؟
متن مکالمه:
پیتر: هی! اوضاع چطوره؟
ابی: من خوبم پیتر، تو چطوری؟
پیتر: خوبم. اوه، هی گِرگ رو آخر هفته پیش دیدی؟
ابی: اوه، خب داستانش طولانیه.
پیتر: خب، ما کلی وقت داریم تا قبل ازکلاس.
بیا بریم بیرون.
ابی: باشه.
پیتر: کاملا گوش میدم.
ابی: خب، من گِرگ رو جمعه اینجا تو دانشگاه دیدم.
پیتر: و؟ باهاش صحبت کردی؟
ابی: آره، ولی اون عجله داشت. گفتش که، میتونم بعدا بهت زنگ بزنم؟ منم گفتم باشه. اون هم زد.
پیتر: و؟ اون چی گفت؟
ابی: اون ازم خواست که اون شب باهم بریم فیلم ببینیم.
پیتر: چه خوب! پس با هم رفتید فیلم ببینید.
ابی: نه، من نتونستم به خاطر خواهر کوچیکم. باید از اون نگهداری میکردم.
بعدش ازم پرسید که مایلم باهاش برم به بازی بسکتبال شب بعدش.
پیتر: اوه، پس با هم رفتید به دیدن بازی شب شنبه.
ابی: نه. بهش جواب رد دادم.
پیتر: چی؟ دیونه شدی؟ چرا؟ بهانت چی بود؟
ابی: هیچ بهانه ای. بهش گفتم من ازش خوشم میاد ولی ورزش رو خیلی دوست ندارم.
ولی دوباره، خیلی خوب برخورد کرد و حتی ازم خواست که باهاش به نمایشگاه هنر برم روز یکشنبه.
پیتر: پس تو رفتی به نمایشگاه هنر. من اونجا بودم، ولی تو رو ندیدم.
ابی: نه، ما نرفتیم. من نتونستم. یکشنبه با خانوادم برنامه داشتم که به شهر بازی بریم.
پیتر: پس تو اون رو ندیدی.
ابی: چرا دیدم.
پیتر: درسته، یه دقیقه وایسا. من گیج شدم، کی دیدیش؟
ابی: روز یکشنبه. ازش خواستم که با ما به شهر بازی بیاد، و اون هم دعوتم رو قبول کرد.
گفتش، من خیلی دوست دارم بیام.
پیتر: پس همگی به شهر بازی رفتید یکشنبه. چه باحال. چطور بود؟
ابی: خب، من مطمئن نیستم.
پیتر: منظورت چیه، مطمئن نیستی؟ چی شد؟
ابی: خب، ما با هم رفتیم سوار یه ترن بزرگ بشیم.
پیتر: حال داد؟
ابی: آره، ولی من حالم بد شد، من باید برای مدتی میشستم.
پیتر: گِرگ چیکار کرد؟
ابی: اون پیشنهاد داد که برام یه سودا بخره که اوضاع شکمم رو به راه بشه.
بعدش متوجه شد که کیف پولش نیست. از جیبش افتاده بود بیرون وقتی سوار ترن بودیم.
پیتر: اوه، خیلی بد شد.
ابی: من خیلی ناراحت شدم. ولی بعدش خواهرم اومد و کیف پول گِرگ همراش بود.
اون تو رستوران جا گذاشته بود، قبل از اینکه سوار ترن بشیم.
اون کیف رو برداشت و براش نگه داشت.
پیتر: چه خوب! خوشحال بود؟
ابی: اوه، آره. اون حتی پیشنهاد داد که براش (خواهرم) بستنی بخره، که به نوعی تشکر کنه.
پیتر: اون خوشش امد (خواهرت)؟
ابی: اره. دوتا اسکوپ بستنی شکلاتی گرفت. خیلی دوست داشت، ولی ... اون نه.
پیتر: منظورت چیه؟
ابی: اون (خواهرم) اتفاقی روش بستنی ریخت.
تمام بستنیش رو ریخت رو پیرهن نوی گِرگ، نابودش کرد.
پیتر: اوه، نه.
ابی: اون خیلی بیخیال بود ولی من یکم نگرانم که به گِرگ خوش نگذشته باشه.
پیتر: چقدر بد.
ابی: اره.
پیتر: (تلفن الی زنگ میزنه) شاید گِرگ باشه.
ابی: خیلی خنده داره.
پیتر: من که گفتم جواب بده!
ابی: گِرگ؟ سلام... من خوبم مرسی. راست میگی؟
خب، من خیلی بهم خوش گذشت. خواهش میکنم .چی؟ ... واقعا؟... بله، حتما،
من خیلی دوست دارم... نه، نه فردا خوب نیست... آره.
من کلاس رقص دارم. نه پدر و مادر بزرگم چهار شنبه شب میان خونمون.
چهلمین سالگردشون هستش... نه، پنجشنبه نه چون من یه امتحان بزرگ دارم روز بعدش.
و میخوام با چندتا از دوستام درس بخونم ... جمعه؟
خب، بذار ببینم. اوه، نه. من وقت دندان پزشکی دارم صبح و ...
title:How's it going?
Conversation text:
Peter: Hey! How's it going?
Abby: I'm good, Peter. How are you?
Peter: I'm fine. Oh, hey, did you see Greg last weekend?
Abby: Oh, well, that's kind of a long story.
Peter: Well, we have plenty of time before class.
Come on. Let's go outside.
Abby: OK.
Peter: I'm all ears.
Abby: OK. Well, I saw Greg here at school on Friday.
Peter: Yeah? Did you talk to him?
Abby: Yeah, but he was in a hurry. So he said, Can I call you later? And I said, OK. And he did.
Peter: And? What did he say?
Abby: He asked me to go to the movies with him that night.
Peter: Great! So you went to the movies together.
Abby: No, I couldn't because of my little sister. I had to babysit.
So then he asked if I wanted to go to the basketball game the next night.
Peter: Oh, so you went to the game Saturday night.
Abby: No. I turned him down.
Peter: What? Are you crazy? Why? What was your excuse?
Abby: No excuse. I told him that I like him, but I really do not like sports.
But then, he was really nice about it, and he even asked me to go to the art fair with him on Sunday.
Peter: So you went to the art fair. I was there, but I didn't see you.
Abby: No, we didn't go. I couldn't. On Sunday, I had plans with my family to go to the amusement park.
Peter: So you didn't see him.
Abby: Yes, I did.
Peter: OK, wait a minute. I'm confused. When did you see him?
Abby: On Sunday. I asked him to go to the amusement park with us, and he accepted my invitation.
He said, I'd love to go.
Peter: So you all went to the amusement park on Sunday. That's cool. How was it?
Abby: Well, I'm not sure.
Peter: What do you mean, you're not sure? What happened?
Abby: Well, we went on this big roller coaster!
Peter: Was it fun?
Abby: Yes, but I got sick, and I had to sit down for a while.
Peter: What did Greg do?
Abby: He offered to buy me a soda to help settle my stomach.
Then he realized that his wallet was gone. It fell out of his pocket on the roller coaster.
Peter: Oh, that's too bad.
Abby: I felt terrible about it. But then my sister came over, and she had Greg's wallet!
He left it at the restaurant where we had lunch, before we went on the roller coaster.
She picked it up and kept it for him.
Peter: What a relief! Was he happy?
Abby: Oh, yeah. He even offered to buy her ice cream, to say “thank you”.
Peter: Did she like that?
Abby: Yup. She got two scoops of chocolate ice cream. She loved it, but… he didn't.
Peter: What do you mean?
Abby: She accidentally dropped her ice cream on him.
She got chocolate ice cream all over Greg's new shirt She ruined it
Peter Oh, no!
Abby: He was cool about it but I'm just afraid Greg didn't have a very good time.
Peter: That's too bad.
Abby: Yeah.
Peter: [Abby's phone rings] Maybe it's Greg.
Abby: Very funny.
Peter: I told you! Answer it!
Abby: Greg? Hi!... I'm fine, thanks. You did?
Well, I had a very good time, too. You're welcome— What?... Really?... Yes, sure,
I'd love to.... No, no, tomorrow's bad…Yeah,
I have dance class— No, my grandparents are coming over Wednesday night.
It's their 40th anniversary.... Um, no, not on Thursday because I have this huge test the next day,
and I'm going to study with some of my classmates.... Friday?
Well, let me see. Oh, no. I have a dentist appointment in the morning, and...